سارا سارا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

سارا

دخترانه

مادر بودن, مسئولیتها و دغدغه های خاص خودش رو داره و اینقدر پرمشغله و سرگرم کننده است که شاید آدم هیچوقت فرصت فکر کردن به خیلی چیزها رو نداشته باشه, فرصت فکر کردن به اینکه مثلا اگه بچه ام از جنس مخالف بود چی می شد یا رابطه ام با وروجک پراحساسم دستخوش چه تغییراتی می شد؟! از فاصله ها و ارزشهای اجتماعی که از همان اوان کودکی مرز خاصی بین دختر و پسر قائل میشه بگیر تا احساسات خاصی که کم کم به بچه القاء میشه به واسطه آماده شدن برای مرد یا زن کامل بودن! شاید عادت کردیم که بگیم گریه نکن پسرم گریه مال دخترهاست! عروسک میخوای چکار؟ عروسک بازی مال دخترهاست! یا ماشین بازی خوب نیست چونکه شما دختری! تفنگ به دردت نمی خوره تفنگ بازی مال پسرهاست! و نهایتا این م...
30 ارديبهشت 1392

چه زود گذشت این چند سال ...

انگار همین دیروز که نه! همین چند هفته قبل باشد! اولین باری که به دنیای مجازی با این سبک و سیاق وارد می شوی یا شاید هم اول باری که  به چشم خریدارانه نگاهش می کنی ، فکر می کنی که وبلاگ خوانی و وبلاگ نویسی شاید یک سرگرمی تازه باشد درحد چک کردن ایمیلهای روزانه! ... بعد تر که روابط و وابستگی ها در این عرصه از دنیای مجازی به دنیای واقعی کشانده می شود و اختصاص بخش اعظمی از حضور در دنیای اینترنت! فکر می کنی که شاید عطشی زود گذر باشد که با گذشت زمان کمرنگ می شود که نشد! ... به سال که می رسد می گویی عادت هر روزه ای است که شاید بد نباشد افساری و مهاری بر آن زده شود محض احتیاط و منباب دوراندیشی! ... واکنون که در آستانه 3 سالگی این خانه کوچک و پهناو...
19 آذر 1391

تولدت مبارک...( با 40 رو تاخیر این رو برای خوانندگان محبوبم می نویسم)

چه زود گذشت عصرهای قشنگی که بی خیال و فارغ از دغدغه های امروز و فردا گاه و بیگاه دور هم جمع می شدیم و گل می گفتیم و گل می شنیدم! ... اونوقتها که به درز دیواروجنبیدن پشه هم میخندیدیم!  ... اونروزها که فقط جزوء و کتاب با همدیگه رد و بدل می کردیم و همش نقل دانشگاه بود و درس وکتاب ... یادش به خیر صبح های زودی که قرار کوه میگذاشتیم ... چه خوش گذشت مسافرتهای کوتاه مجردی که همش کرکر خنده بود و بی خبری! ... ما بودیم و یک دنیا آرزو و یک راه دور ودراز پیش رو که تویش فقط دغدغه خودمون بود و بس ! ... دوست ندارم بگم ما دیگه اون آدمها نیستیم یا زندگی دیگه به اون قشنگی نیست! ... دلم نمی خواد فکر کنم تو روزمرگی غرق شدیم! ... اما کاش اینهمه خوشی اینقدر ...
19 آذر 1391

پایین اومدیم زمین بود... قصه ما همین بود!

همیشه نسبت به آدمهایی که اصولا فقط غر میزنن و از زمین و زمان شاکی و طلبکارند احساس خوبی نداشتم.... نه اینکه نیمه خالی لیوان رو نبینم اما برای نداشته ها تمایلی هم به غصه خوردن و حسرت کشیدن در خودم سراغ نداشته و ندارم.... چه فرقی می کنه که تو بخندی یا نه! بالاخره فیلم زندگی با همون سناریوی از پیش نوشته شده به انتها می رسه, میشه که به همه اش, حتی نقطه های نداشته پایانش خندید! میشه هم از اول تا آخرش رو با دید منتقدانه زیر زره بین گذاشت و اینقدر از موضوع داستان دور شد که وقتی به آخر قصه می رسه هاج و واج بگی" یعنی تموم شد؟؟؟... تو این شهر پوست از ترافیک تراکانده و بی قواره اما تو دل برو, که از دور دل می ره و از نزدیک زهره, شاید کم نباشن آدمهایی ...
5 شهريور 1391

درهم و برهم!

خیلی خوبه که آدم یک وقتهایی در مورد چیزهایی خیالپردازی کنه! یا تونیمه پر لیوان دنبال آرزوهای گم شده اش بگرده, بعد ابرهای سیاه پشت رویاهای شیرین حبس بشن و جایی برای مانور پیدا نکن! مهم نیست واقعیت چقدر می تونه دور از زذهن باشه... مهم اینه که صدایت به گوش کائنات برسه و تا وقتی غول چراغ جادو سر و کله اش پیدا نشده نا امید نشی... یک وقتهایی تجربه خواستن رو از بچه ها بهتر میشه تقلید کرد... اینکه رو خواسته ات با تمام قدرت سماجت کنی و سر سوزنی کوتاه نیای و... بچه ها یکی از صفات بازر و مشخصشون اینکه زود شرطی می شن... کافیه چند بار موقع صحبت در اوج عصبانیت صدایت رو بلند کنی ... خیلی زود به این نتیجه می رسن که وقتی عصبانی هستی باید ولوم صدایت رو ببری...
5 شهريور 1391

در حاشیه ...

یک وقتهایی آدم دلش لک می زنه برای فرار از روزمرگی ... برای رفتن سراغ کارهای نه چندان جدی! ... برای هیچ کاری نکردن و الکی خوشی کردن ، یا برای وقت کشی حتی!  ... اولش شاید یک وجدان معذب و مزاحم دست از سر آدم برنداره! ... اما وقتی در کنار تمام برنامه ریزی های منظم و مشخص یک وقتی هم برای هر چه پیش آید! یا هرچی دلم خواست! ، تو لیست از پیش تعیین شده در نظر گرفته بشه اونوقت میشه با خیال راحت از لحظه های بی برنامه و حساب نشده هم کمال لذت و استفاده رو برد! ... وقت تلف کردن هم وقتی طبق برنامه ریزی قبلی و حساب شده باشه می تونه به اندازه تمام برنامه های جدی و مهم روزمره مفید و لازم الاجرا باشه !  مهم نیست تو این وقتهای اضافه چه کار میشه کرد ، ...
14 تير 1391

زندگی مثل یک داستانه....

باز هم دیر رسیدی ... برای دیدار با محبوب کوچولویت هوای گرگ و میش غروب هم دلگیر نیست. مثل همیشه بی هیچ دلخوری و شکایتی میاد به استقبالت . برق شادی و شیطنت تو چشمهای سیاهش موج می زنه. از خوشحالی رو پاهای کوچولویش بالا و پایین می پره. ... شعر های تازه ای که یاد گرفته یک خط درمیون برایت می خونه و بی اینکه منتظر تشویق تو بشه برای خودش دست می زنه و هورا میگه! کارهایی که در طی روز انجام داده بهت گزارش می ده و با کنجکاوی تموم منتظر واکنشت میمونه! و تو متحیر و متفکر در عجبی که وروجکت چقدر سریع  پیشرفت میکنه! این دوری های چند ساعته چقدر بینتون فاصله انداخته . خوب نگاهش میکنی! ...دخملکت بزرگ شده! عوض شده! و تو غرق درلذت باهم بودن به فکر لحظه های ا...
14 خرداد 1391

پست چند منظوره!

دیروز دردونه خانوم برای اولین بار منو به اسم صدا کرد بدون هیچ پسوند و پیشوندی ... خیلی جدی و کاملا عادی ... انگار که سالهاست که منو با همین نام صدا کرده ! اولش تعجب کردم ... ولی تو برق چشمها و عمق نگاهش می شد رد پای موجی از احساسات رو دید! سارا: زهرا ؟؟!! من : بعله دختر قشنگم! سارا : زهرا جون؟؟؟! (با یک دنیا ناز و عشوه) ... ما با همدیگه دوستیممممممم؟؟؟؟! من :(اینقدر قشنگ روی واژه دوست تاکید کرد که واقعا تا چند لحظه نمی دونستم چی باید بگم ! ... انگار گاهی وقتها کلمات قادر نیستن اونجور که باید حق مطلب رو ادا کننن !)  ...آره عزیم ! سارا و مامانش باهم دوستن!!! دوستای خوب! این حرفش خیلی برام معنا داشت ! تو این ...
14 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سارا می باشد