سارا سارا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

سارا

ساراي کلک ... ساراي بلا ...!

قبلاٌ شنیده بودم که بچه ها معمولاٌ از سن سارا یعنی حدود 19 ماهگی تا سه سالگی تغییرات رفتاری خاصی دارن که تقریبا اوج شیطنتها و لجبازیهاشون رو هم شامل میشه. ولی فکر نمی کردم از این سن راههای شیره مالیدن سر والدین و یا به اشتباه انداختن اونها رو هم یاد بگیرن. ... چطور مگه ؟! واااا مگه مییییییییییییشه!؟ الان عرض میکنم . البته ناگفته نماند که سارا حتی تو ماههاي پایینتر هم پرت کردن حواس ما موقع خرابکاریهاش رو تجربه کرده بود. مثلا هر وقت به چیزی دست میزد و با مخالفت ما روبرو می شد یک لبخند مامان کش تحویلم میداد و مثلا به عروسک سخنگویش که یک گوشه افتاده اشاره می کرد و می گفت : " نی نییییییه ! " (بخش دوم رو لطفا خیلی کشدار ادا کنین!) و به خیال خودش...
12 دی 1390

اگه گفتین من کجام ؟

شنبه که میاد شمارش معکوس ما شروع میشه ... 5 روز مانده به آخر هفته ... 4 روز مانده به آخر هفته ... بعد که پنجشنبه رویایی از راه می رسه اصلا نمی فهمیم زمان چطور میگذره و عقربه های ساعت با چنان سرعتی می گردن که انگار کاپ طلا در انتظارشونه ... راستی چرا ؟ یک لیست بلند بالا از کارهای عقب افتاده برای آخر هفته داریم که معمولا نصفش انجام نمیشه و به هفته بعد موکول میشه ... راستی چرا کارهای ما هیچوقت به روز نمیشه ... ؟ هر هفته برای نظافت هفتگی کلی برنامه ریزی میکنیم ... ولی نمی دونم چرا یا فرصت کم میاریم و نصف کارها انجام نمیشه ... یا موقع کار سارا اینقدر در جابجایی وسایل کمکمون می کنه که نهایتا کل وقت به چیدن مجدد وسایل می گذره و از خیر نظافت کلی می...
12 دی 1390

افکار من ... افکار تو ...

تو پیاده رو قدم می زنیم ... دست در دست ، بغل به بغل ، قدمهامون به موازات هم تو یک مسیر روی سنگ فرش پیاده رو فرود میاد ! انگار سعی می کنه گامهایش رو بلند برداره تا با یک آهنگ منظم و هماهنگ جلو بریم! نگاهش به هر طرف می چرخه ، و دستهایش رو تو هوا تاب میده! ... تو از خودت می پرسی شام چی بخوریم؟ و نهار فردا هم!  ، اون  با تعجب در مورد توتهای ریخته شده تو سطح پیاده رو می پرسه و دلش نمیاد لگدشون کنه! ، کم کم وادارت می کنه صبر کنی تا تو مسیر پر از درخت توت پیاده رو یک مشت توت درشت و لگد نخورده جمع کنه! ... تو از بوی نعنا و پیاز داغ که توی حیاط پیچیده یاد آش رشته و کشک بادمجون می افتی ، اون با شامه اش عطر یاس  رازقی رو تو باغچه دنبال م...
5 دی 1390

دلم چی می خواد ...

یادم نیست از کی به خودم فکر نکردم ، از کی درست و حسابی توی آینه به خودم نگاه نکردم از کی به سرو وضع ولباسم اونجور که باید و شاید نرسیدم ... ولی می دونم که خیلی وقته که منه خودم رو از یاد بردم اصلا از وقتی که نوید اومدن پرنده خوشبختی به زندگیمون رسید ، دیگه منی وجود نداشت همه چیز شد ... اون و فقط اون ... یک شیطونک دوست داشتنی دست کوچولو و پاکوچولو با چشمهای همیشه کنجکاو که تمام آمال و آرزوهای من توی چین و شکن موهای ابریشمی و همیشه پریشونش خونه کرده ... اما نمی دونم چرا امروز از صبح مثل بهت زده ها فقط به خودم فکر می کنم به اینکه چقدر عوض شدم چقدر از خواسته ها یم دور شدم یا چقدر به نا خواسته هام نزدیک ، به اینکه چرا دیگه چیزهایی که در گذشته ...
29 آذر 1390

زندگي همچنان مي گذرد...

تا حالا شده صبح موقع جدا شدن از دلبنداتون توی چهر ه اش یک بغض سنگین یا ته نگاهش غم عجیبی ببینید که حاکی از عدم رضایتش برای جدا شدن از شما باشه . (سوال عجیبی بود ؟ لابد می گید بارها و بارها اینو تجربه کردین ...) اما منظور من صرفاٌ یک بهانه گیری و دلتنگی کودکانه نیست ... امروز صبح چهره دخملک موقع خداحافظی درست مثل محکومی بود که علی رغم ناراحتیش می دونه هیچ مفر و گریزی انتظارش رو نمیشکه و گریه زاری هم چیزی رو عوض نمیکنه ولی دلش میخواد جدی و محکم با موضوع کنار بیاد و به سختی بغضش رو فرو می خوره و لبهایش جمع می کنه. ... آره امروز سارا هیچ اصرا ر و پافشاری برای موندن پیش من نکرد ... حتی گریه هم نکرد ... مثل همیشه بهانه گیری و ناراحتی هم نکرد ......
29 آذر 1390

یلدا مبارک ...

از وقتی یادم میاد اولین و آخرین روز پاییز همیشه برای من یک حس عجیب و تازه به همراه داشته. حس پایان و شروعی دوباره ...شاید هم آغاز نخستین روز از یک فصل تازه که مهم نیست زشته یا زیبا ... مهم اینه که خاطرات تلخ و ناگوارش مثل برگهای پاییزی دستخوش باد خزان بشه و رویاهای شیرین و خوشش مثل برف زمستون دنیای رنگ و وارنگ و ناهمگون خیالت رو سفید و افسون کنه!  ... که تو این برگ سفید همه چیز دوباره از نو شروع بشه ! به تازه گی  و سر زنده گی یک بهار قشنگ و پربار که برای رسیدنش نه ماه به انتظار نشسته بودی! ... یادمه اونوقتها که هنوز با دلبستگیها و دلمشغولیهای مادر بودن آشنا نشده بودم  ... اونوقتها که از کنار هر فسقلی بازیگوشی گاه بی تفاوت و ...
27 آذر 1390

شیطونک ما

 همیشه فکر میکردم ، وقتی سارا بزرگتر بشه چه کارها که نمی کنم ... تو نوزادیش وقتی از برخورد اولین بارقه های نگاههای کنجکاوش فهمیدم که منو خوب میشناسه انگار بال در آوردم ... روزی که برای اولین بار انگشتم رو محکم تو مشتهای کوچولو یش گرفت و  برای چند لحظه تو صورتم خیره شد ، احساس کردم درهای باغ بهشت به رویم باز شده ...  شروع اولین تلاشهایش برای چهار دست و پا رفتن  برایم مثل رویا بود و اولین قدمهایش وقتی به سختی خودشرو انداخت تو بغلم و خندید ، زیباترین صحنه ای بود که در نهانخانه جانم نقش بست . و این نغمه های قشنگ و روح  نواز  هر روز  یک ریتم تازه و ملودی جدیدی داره که هرگز کهنه نمی شه بلکه روح تازه ای در کا...
23 آذر 1390

روند دلبری نازنین دلبرم!

وقتی سارا هنوز بدنیا نیومده بود از خدا یک چیز می خواستم اینکه یک بچه سالم و قوی بهمون بده.  وقتی سارا بدنیا اومد ، گفتم خدا با دادن این گوهر ناب دیگه منت رو برما تمام کرده  و حالا که سارا 19 ماهه شده فکر میکنم ، چه مسیر طولانی رو باید تا شکل گرفتن شخصیت و روح جسم این کوچولوی نازنینمون طی کنیم حالا دیگه اینقدر خواسته ها و آرزوهام برای این تازه وارد عزیز تر از جان زیاد شده که حتی برای مرور تک تکشون وقت کم میارم ...  اصلاٌ انگار برای زندگی کردن هم وقت کم میارم...  این رنگ تازه زندگی اینقدر چشمگیره که دیگه هیچ رنگی در کنارش جلوه نداره ...
22 آذر 1390

بیایید فقط زیباییها را ببینیم

این روزا به هر کس می رسی به نحوی از زمین وزمان شاکیه.بعضی اوقات اگه گفته های همشون رو حلاجی کنی ،احساس می کنی دنیا داره به آخر می رسه, درسته گذراندن امورات زندگی سخت شده و هر یک از ما به نحوی درگیر مشکلات روزمره هستیم ، اماانگار عادت کرده ایم که فقط سختی ها و ناراحتی های زندگی رو ببینیم و زیر اونا خط پر رنگ بکشیم .اگه با دقت نگاه کنیم می بینیم در گوشه وکنار همین مشکلات ، زیباییهایی هم وجود داره.کافیه فقط کمی خوش بینانه به اطرافمون نگاه کنیم آنگاه خواهیم دیداین زیباییها اونقدر هست که بتونیم با کمک اونا سختی ها رو تحمل کنیم وزشتی ها رو حذف کنیم. همین الان یه نگاه به اطرافتون کنید،زیبایی هارومی بینیدیا نه؟آیا نعمت سلامتی که خدا دروجودتون به ودی...
22 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سارا می باشد