زندگی مثل یک داستانه....
باز هم دیر رسیدی ... برای دیدار با محبوب کوچولویت هوای گرگ و میش غروب هم دلگیر نیست. مثل همیشه بی هیچ دلخوری و شکایتی میاد به استقبالت . برق شادی و شیطنت تو چشمهای سیاهش موج می زنه. از خوشحالی رو پاهای کوچولویش بالا و پایین می پره. ... شعر های تازه ای که یاد گرفته یک خط درمیون برایت می خونه و بی اینکه منتظر تشویق تو بشه برای خودش دست می زنه و هورا میگه! کارهایی که در طی روز انجام داده بهت گزارش می ده و با کنجکاوی تموم منتظر واکنشت میمونه! و تو متحیر و متفکر در عجبی که وروجکت چقدر سریع پیشرفت میکنه! این دوری های چند ساعته چقدر بینتون فاصله انداخته . خوب نگاهش میکنی! ...دخملکت بزرگ شده! عوض شده! و تو غرق درلذت باهم بودن به فکر لحظه های از دست رفته ای هستی که می تونستی از وجود دخملک شاد و پرانرژیت لذت ببری اما کار رو بهانه کردی! ... وروجک با کتابهای تازه اش( چند تا کتاب اول ابتدایی براش خریدم که مشغول بشه) میاد سراغت ... دلش می خواد همه رو برایش بخونی و هر بار که صفحه تازه ای رو ورق می زنی با دیدن تصاویر ، یک داستان تازه می سازه! ... تو صفحه بعدی پیشی داره بخاطر گم شدن توپش گریه میکنه! و دخملک با دیدن این تصویر اجازه نمی ده ادامه بدی. ... کتاب رو ازت می گیره و با قیافه متفکر میگه : مامی ببین چجوری اشکهایش داره میریزه رو لپهایش ؟؟؟ فکر کنم مامیش رفته اداره ، پیشی رو با خودش نبرده !! ... وروجکت رو محکم در آغوش می گیری ... کاش می دونستی تو اون کله کوچولو چی می گذره !!!!!!!!!!!!