سارا سارا ، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

سارا

پایین اومدیم زمین بود... قصه ما همین بود!

1391/6/5 12:34
نویسنده : مامان سارا
1,022 بازدید
اشتراک گذاری

همیشه نسبت به آدمهایی که اصولا فقط غر میزنن و از زمین و زمان شاکی و طلبکارند احساس خوبی نداشتم.... نه اینکه نیمه خالی لیوان رو نبینم اما برای نداشته ها تمایلی هم به غصه خوردن و حسرت کشیدن در خودم سراغ نداشته و ندارم.... چه فرقی می کنه که تو بخندی یا نه! بالاخره فیلم زندگی با همون سناریوی از پیش نوشته شده به انتها می رسه, میشه که به همه اش, حتی نقطه های نداشته پایانش خندید! میشه هم از اول تا آخرش رو با دید منتقدانه زیر زره بین گذاشت و اینقدر از موضوع داستان دور شد که وقتی به آخر قصه می رسه هاج و واج بگی" یعنی تموم شد؟؟؟...

تو این شهر پوست از ترافیک تراکانده و بی قواره اما تو دل برو, که از دور دل می ره و از نزدیک زهره, شاید کم نباشن آدمهایی که از این سر شهر, طفلک خردسالشون رو تو هرم گرما می برن انور شهر که مثلا چند ساعت تو مهد کودک بمونه منباب نگهداری و فرهیختگی طفل و آینده نگری خود! بعدش همیشه سربزنگاه و با عجله به اداره می رسن و شاید بالاتر از نصف روز مفیدشون رو تواداره می گذرونن!... گرمای داغ مثل نون تازه از تنور درآمده رو با نوک انگشتای پاهات لمس می کنی, بعدش با هزار مصیبت تلاش می کنی سر موقع جلوی مهد حاضر بشی تا وروجک رو برداری... وقتی تو ترافیک گیر می کنی ثانیه ها رو می شماری ولی افسوس ترافیک امان نمیده با خودت می گی کاش مسئولین مهد در مورد دیررسیدنم هیچی نگن... تو گرمای طاقت فرسای تابستون خسته از کار و کلافه گرما, به مهد می رسی دخملک حاضر و آماده منتظر توست, دو چشمان زیبا ثانیه شمارهی می کنند تا زودتر تو آغوشت بپرند آری هردوتایتان تو یه فکرید که زودتر همو ببینید و ... چندین دقیقه منتظرتاکسی می شدید و از تاکسی خبری نیست( یادت رفته وسط روز تو این گرما مردم استراحتند) بعدش دخملک نق می زنه که چرا هوا داغه و ماشین گیرتان نمی یاد؛ بعد سوار تاکسی شدن یکریز میگه می خوام جلو بشینم و اما آفتاب نباشه.... می خوام سرم رو از پنجره یک کوچولو بیرون بیارم که باد بخورم.... چرا نمی رسیم... چرا همیشه ماشین مردما جلوی ماست چرا نمی رن عقب که ما زودتر برسیم!... پشت چراغ قرمز اما غرغرهایش فروکش میکنه... یک لبخند ساده از طرف پسر بچه بانمکی که تو ماشین کناری سرش رو از پنجره بیرون آورده... و لبخند معنی دار دخملک و سبز شدن چراغ و دستهای کوچولویی که همچنان به علامت خداحافظی نتو هوا معلقند... دخترک سرش رو بر می گردونه سمتت با یک لبخند شیرین و مهربون با رضایت, بیرون رو تماشا می کنه و میگه مامان با من دوستی؟ من خیلی دوست دارم ... گرما یادتون می ره.... عجله یادتون می ره و ترافیک!... اینبار بیشتر متوجه تغییرات و سرسبزی اتوبانها و خیابانهای تازه آسفالت شده می شین.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سارا می باشد