شیطونک ما
همیشه فکر میکردم ، وقتی سارا بزرگتر بشه چه کارها که نمی کنم ... تو نوزادیش وقتی از برخورد اولین بارقه های نگاههای کنجکاوش فهمیدم که منو خوب میشناسه انگار بال در آوردم ... روزی که برای اولین بار انگشتم رو محکم تو مشتهای کوچولو یش گرفت و برای چند لحظه تو صورتم خیره شد ، احساس کردم درهای باغ بهشت به رویم باز شده ... شروع اولین تلاشهایش برای چهار دست و پا رفتن برایم مثل رویا بود و اولین قدمهایش وقتی به سختی خودشرو انداخت تو بغلم و خندید ، زیباترین صحنه ای بود که در نهانخانه جانم نقش بست . و این نغمه های قشنگ و روح نواز هر روز یک ریتم تازه و ملودی جدیدی داره که هرگز کهنه نمی شه بلکه روح تازه ای در کالبد خسته اما پر تلاش زندگی ما می دمد ، هر چند که می دونم هیچ کدوم از کارهایی که تو عالم خیال نقشه اجراشون رو می کشیدم توام با مراقبت از این ملوسک شیطون و پر انرژی قابل انجام نیست اما من باز هم میگم وقتی سارا بزرگتر بشه ... وقتی سارا بتونه .... وقتی سارا ... وقتی ...
اما زندگی ادامه داره ، زیباست ، شاد و پر از انرژی مثبته ... چون تو هستی ...