یلدا مبارک ...
از وقتی یادم میاد اولین و آخرین روز پاییز همیشه برای من یک حس عجیب و تازه به همراه داشته. حس پایان و شروعی دوباره ...شاید هم آغاز نخستین روز از یک فصل تازه که مهم نیست زشته یا زیبا ... مهم اینه که خاطرات تلخ و ناگوارش مثل برگهای پاییزی دستخوش باد خزان بشه و رویاهای شیرین و خوشش مثل برف زمستون دنیای رنگ و وارنگ و ناهمگون خیالت رو سفید و افسون کنه! ... که تو این برگ سفید همه چیز دوباره از نو شروع بشه ! به تازه گی و سر زنده گی یک بهار قشنگ و پربار که برای رسیدنش نه ماه به انتظار نشسته بودی! ...
یادمه اونوقتها که هنوز با دلبستگیها و دلمشغولیهای مادر بودن آشنا نشده بودم ... اونوقتها که از کنار هر فسقلی بازیگوشی گاه بی تفاوت و شاید گاه با لبخندی و دست نوازشی از سر ترحم رد می شدم ... اونوقتها که تو آینه فرداها و امروزم فقط من بود و من بود و من ... منی که فارغ بال از هرگونه مسئولیتی لبریز بود از حمایتها و محبتهای مادری که هم همه چیز بود و هم مادر ... منی که مغرور و سرمست بود از داشتن تکیه گاه آشنا و پر صلابتی که هم برادر بود و هم پدر ... و حالا اما ... من هستم و اون چشمه لایزال محبت و یکدنیا شیرینی و طراوت که همش تو یکدنیای تازه جمع شده ... اما هنوز فکر می کنم اونروزها همه چیز یک رنگ و بوی دیگه داشت ... هرچند که شاید سفره شب یلدایی که برای دخملک تدارک می بینم خیلی پر رنگ و لعاب تر از میوه و آجیل و کاسه انار دون کرده اون شبها باشه اما عطر آشنای اونروزها رو کم داره ! ... دلم می خواد زیبایی خاطرات امروز و فرداهامون برای دخملک دو چندان باشه ... دلم میخواد تمام لحظه های رفته ، برای وروجک بازیگوشم رویای شیرین و بیاد ماندنی دیروز باشه ...
... یلدا مبارک ...
محفل آریایی تون طلایی ... دلهاتون دریایی ... شادیهاتون یلدایی ... پیشاپیش مبارک باد ، این شب اهورایی ...