افکار من ... افکار تو ...
تو پیاده رو قدم می زنیم ... دست در دست ، بغل به بغل ، قدمهامون به موازات هم تو یک مسیر روی سنگ فرش پیاده رو فرود میاد ! انگار سعی می کنه گامهایش رو بلند برداره تا با یک آهنگ منظم و هماهنگ جلو بریم! نگاهش به هر طرف می چرخه ، و دستهایش رو تو هوا تاب میده! ... تو از خودت می پرسی شام چی بخوریم؟ و نهار فردا هم! ، اون با تعجب در مورد توتهای ریخته شده تو سطح پیاده رو می پرسه و دلش نمیاد لگدشون کنه! ، کم کم وادارت می کنه صبر کنی تا تو مسیر پر از درخت توت پیاده رو یک مشت توت درشت و لگد نخورده جمع کنه! ... تو از بوی نعنا و پیاز داغ که توی حیاط پیچیده یاد آش رشته و کشک بادمجون می افتی ، اون با شامه اش عطر یاس رازقی رو تو باغچه دنبال میکنه و اسم گلها رو می پرسه ... تو از پنجره نیمه باز صبح چشمت که به نیمه غبار گرفته شهر می افته بلافاصله آلودگی هوا رو تخمین می زنی ، اون ابرهای سفید و طلوع آفتاب رو تحسین آمیز نگاه می کنه ... تو به چراغ قرمز تو ترافیک صبحگاهی خیره شدی و ... ! اون با دقت خیره شده به حرکت تند یک بچه گربه حین بالا رفتن از یک درخت تو پیاده رو! ... و آخر شب تو با حسرت به لکه ها و تکه های غذا روی اجاق گاز میگی فردا هم روز خداست ! و اون با هیجان می پرسه فردا هم می ریم پارک؟؟