سارا سارا ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

سارا

زندگی مثل یک داستانه....

باز هم دیر رسیدی ... برای دیدار با محبوب کوچولویت هوای گرگ و میش غروب هم دلگیر نیست. مثل همیشه بی هیچ دلخوری و شکایتی میاد به استقبالت . برق شادی و شیطنت تو چشمهای سیاهش موج می زنه. از خوشحالی رو پاهای کوچولویش بالا و پایین می پره. ... شعر های تازه ای که یاد گرفته یک خط درمیون برایت می خونه و بی اینکه منتظر تشویق تو بشه برای خودش دست می زنه و هورا میگه! کارهایی که در طی روز انجام داده بهت گزارش می ده و با کنجکاوی تموم منتظر واکنشت میمونه! و تو متحیر و متفکر در عجبی که وروجکت چقدر سریع  پیشرفت میکنه! این دوری های چند ساعته چقدر بینتون فاصله انداخته . خوب نگاهش میکنی! ...دخملکت بزرگ شده! عوض شده! و تو غرق درلذت باهم بودن به فکر لحظه های ا...
14 خرداد 1391

پست چند منظوره!

دیروز دردونه خانوم برای اولین بار منو به اسم صدا کرد بدون هیچ پسوند و پیشوندی ... خیلی جدی و کاملا عادی ... انگار که سالهاست که منو با همین نام صدا کرده ! اولش تعجب کردم ... ولی تو برق چشمها و عمق نگاهش می شد رد پای موجی از احساسات رو دید! سارا: زهرا ؟؟!! من : بعله دختر قشنگم! سارا : زهرا جون؟؟؟! (با یک دنیا ناز و عشوه) ... ما با همدیگه دوستیممممممم؟؟؟؟! من :(اینقدر قشنگ روی واژه دوست تاکید کرد که واقعا تا چند لحظه نمی دونستم چی باید بگم ! ... انگار گاهی وقتها کلمات قادر نیستن اونجور که باید حق مطلب رو ادا کننن !)  ...آره عزیم ! سارا و مامانش باهم دوستن!!! دوستای خوب! این حرفش خیلی برام معنا داشت ! تو این ...
14 خرداد 1391

گزارش کوتاه

مخاطب خاص این پاراگراف همه دوستای خوبی هستند که همیشه یادمونند و به طرق مختلف سراغمون رو می گیرند و از حضور کمرنگ و ناپیدامون می پرسن .  اینروزها کلی از دنیای مجازی فاصله گرفتیم ...شاید چون زیادی تو دنیای واقعی غرق شدیم!  شاید هم چون کلی برنامه در دست اقدام داریم که تمام وقتمون رو گرفته . شدیم مجری یک برنامهء دقیق و تمام وقت!  بی هیچ  تغییری تو زمانبندی یا برنامه ریزی های از پیش تعیین شده!  ...   از اون حالتهایی که انگار زندگی روی دور تند می افته! انگار هیچ گریزی نیست جز نقطه پایان!  ... هر چند که برد و باخت نداره ، اما  باید  به موقع ازش گذشت! ...از اینها گذشته ، دلمون کلی برای همه دوستای خو...
14 خرداد 1391

زندگیم با بودنت درست مثل بهشته ...

در وصف حس قشنگ مادرانه بسیار گفتند و بسیار گفتیم و بسیار شنیدیم ... اما همه اینها نمی تونه بشه قد یک ثانیه بوییدن و یک لحظه لمس کردن موجودی فرشته سان  که وجودش به وجودت بسته باشه!  ...  میگن تاثیر اولین خاطره ها همیشه ماندگار تره ، مخصوصا وقتی طعم شیرینش حسابی به کام آدم نشسته باشه ... مثل تاثیر اولین نگاه مستقیم دخملک تو صورتم ، که عین جادو سحرم کرد! ... یا اولین قدمهای لرزانش  که نفسم رو به شماره انداخت  تا تعادلش رو حفظ کنه و محکم و استوار قدم برداره ... یا  حس غریب اولین زمین خوردنش ، هرچند که با لبهای جمع کرده بغضش رو فرو خورد! ...  هنوزم با هر حرف  تازه اش قند تو دلمون آب می کنه و با هر کار تازه ...
20 اسفند 1390

بالاخره بهار هم از راه رسيد...

ابرها به هم گره می خورند و رعد و برق که می زند بعد شر شر باران است که بی هیچ تمنایی بر تن شهر خاکستری می بارد و غبار را از دل و دیوار خانه ها و آدم ها می شوید آدم هایی که به زیر سقف ها پناه می برند تا در دست افشانی طبیعت بی نصیب باشند! شیشه های پاک شده لک می گیرد و بوی خاک بلند می شود; بوی لذت بخشی که در خاطره دور ما همیشه عزیز و دوست داشتنی است. ولوله ای در شهر برپاست. کودکان شاد و بی دغدغه دست در دست خانواده ها روزهای آخر سال را به خرید لباس عیدی سپری می کنند. مردمان خسته، بی حوصله از شلوغی و ازدحام شهر می گریزند. کیسه های شفاف پلاستیکی پر از ماهی های قرمز در پیاده روها در دستان عابران سواری می خورند. بوی اسپند و سمنو و فریاد کاسبان به ش...
8 اسفند 1390

بازم نقطه ... سر خط !

برقراری یک رابطه مستحکم و منطقی و در عین حال دوستانه مادر و فرزندی شاید کار ساده ای نباشه ... مادر ایده آل و شایسته بودن و خوب موندن شاید چندان راحت نباشه .  وارد شدن به دنیای کودکانه و درک احساسات لحظه به لحظه شون تو هر زمان و مکان ممکنه خارج از توان آدم بنظر بیاد ... حفظ آرامش و خونسردی تو لحظه های خاص شاید گاهی غیر ممکن بنظر  برسه! ... اما مهم اینه که   چشمهای سیاه و کنجکاو دخملکت فقط خوبیها رو می بینه و قلب پاک و بی غل و غشش  همیشه  بهترینها رو ثبت می کنه ! ... وروجکت هنوز علاقه ای به کشیدن نقاشی نشون نمی ده و بیشتر از رنگ آمیزی و بریدن کاغذ و خطوط هندسی لذت می بره ... لابد از کم حوصلگی و کم وقت گذاشتن مام...
19 بهمن 1390

شرح مختصر...

از همون موقع که با اولین نوای آهنگین و تکون دادن دستهای کوچولویش اولین گل لبخند رو لبهایش نقش بست ، همیشه بیم اینرو داشتی که نکنه دوران کودکی و خردسالیش نشاط لازم رو نداشته باشه ... که نکنه تو پیچ و خم روزمرگی و دوندگی های جاری ، جا بمونیم از لذت دوران نوزادی و بچگی کردنهایش ... که غافل بشیم از خواسته ها و علایق کودکیش ... و حالا که وروجک  کوچکترین تغییر در حالات درونی و گرفتگی چهره ات رو از نگاهت می خونه ! شاید باید بیشتر به فکر حس شادی و نشاط تو فضای خونه باشی ...  دخملک با ذوق و شوق ده تا سی دی عوض میکنه و همه رو رو زمین پخش می کنه ! بالاخره موزیک مورد علاقه اش رو پیدا میکنه و میاد سراغت و میگه این کارهارو ولش کن ! بیا دست همدیگ...
19 بهمن 1390

سرخی و گرمی از تو ...

چرایش را نمی دانم اما همیشه از دیدن چهره معصومش در خواب  حس عجیبی داشته ام! . انگار با مظلومیتش می خواهد من را یاد تقصیراتم بیاندازد ... یاد اینکه کجا بهش کم توجهی کرده ام ... کجا خواسته اش رو درست برآورده نکرده ام ... کی جواب سوالش رو سر بالا داده ا م ... چطوری از زیر خواسته اش فرار کرده ام ... کجا بی خبر و بدون خداحافظی ترکش کرده ام و  کی از کوره در رفتم و بعد شبنم مژه های بلند و پر پشتش رو با دستهایم پاک کرده ام ... یاد وقتهایی که دخملک با التماس گفته بغلم کن و نتونستم! ... یاد وقتهایی که ازم خواسته بشینم کنارش و باهاش بازی کنم و وقتش رو پیدا نکرده ام! ... یاد لحظه هایی که با گریه ازم خواسته تنهایش نگذارم و قبول نکرده ام ! ... ی...
19 بهمن 1390

الهي پيرشي عزيزم

  خيلي آرزو مي كردم روزي بياد كه تو دستاي دوست داشتني ات مداد رنگي بگيري و نقاشي كني و ... تا حدودي رنگها رو یاد گرفته اي و رنگ آبی رو کاملا می شناسي و رنگهای نارنجی و صورتی و سبز رو هم يه خورده قاطي مي كني، وقتي ازت می خوام که مداد صورتی رو بدي. اونوقت با دقت همه مدادها رو نگاه می کني (این دقتت منو کشته) و رنگ مورد نظر رو پیدا می کني و می دي و كلي خودتو تحسين مي كني و دست می زني. بمناسبت هفته هواي پاك تو ادارمون مسابقه نقاشي با همون موضوع هواي پاك بود كه كوچولوي دوست داشتني مامان هم شركت كرده بود ببينيد اولين اثر هنريشو...   ...
1 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سارا می باشد