بالاخره بهار هم از راه رسيد...
ابرها به هم گره می خورند و رعد و برق که می زند بعد شر شر باران است که بی هیچ تمنایی بر تن شهر خاکستری می بارد و غبار را از دل و دیوار خانه ها و آدم ها می شوید آدم هایی که به زیر سقف ها پناه می برند تا در دست افشانی طبیعت بی نصیب باشند! شیشه های پاک شده لک می گیرد و بوی خاک بلند می شود; بوی لذت بخشی که در خاطره دور ما همیشه عزیز و دوست داشتنی است.
ولوله ای در شهر برپاست. کودکان شاد و بی دغدغه دست در دست خانواده ها روزهای آخر سال را به خرید لباس عیدی سپری می کنند. مردمان خسته، بی حوصله از شلوغی و ازدحام شهر می گریزند.
کیسه های شفاف پلاستیکی پر از ماهی های قرمز در پیاده روها در دستان عابران سواری می خورند. بوی اسپند و سمنو و فریاد کاسبان به شهر ورود بهار را اعلام می دارد.
این روزهای آخر سال که همه جا پر از حال و هوای عید است این روزها که بندهای رخت اکثر خانه ها پر از ملافه های سفید و رنگی و پشت بامها پر از قالیچه های شسته و تمیز است..این روزها که دانه های گندم و ماش و عدس جوانه زده توی ظرفهای رنگارنگ چیده شده...این روزها که آفتاب گرم و بی حال آخر اسفند میخورد به شانه های پیرمردهای لم داده روی صندلیهای پارکها..و گاهی هم باران ریزی می بارد که حس خوبی در دل آدم قلقلک میدهد...
خلاصه این روزها که همه چیز بوی بهار می دهد دلم میخواهد خانه تکانی کنم در زندگیم در دلم..در همه چیز...دلم میخواهد یک چیزهایی را از خانه دلم بیندازم بیرون و دیگر برایش جایی نگذارم که سال آینده دوباره بخواهد توی دلم وول بخورد...
میخواهم ذهن و دل خزان زده و یخ زده را جارو کنم و گوشه گوشه دلم را گلدانهای شمعدانی و سنبل و بنفشه بکارم و آغوشم را به روی بهار باز کنم تا بیاید و بر همه جانم بوزد....
هر سال این روزهای آخر ناخودآگاه ذهنم می چرخد به سوی بچه هایی که چشمانشان منتظر مهرباني دل و ديده من و توست..به سوی مادران و پدرانی که مدام دستانشان به سوی آسمان است و چشمانشان به در که مبادا شرمنده کودکان خوشحالشان بمانند...
بگذاریم بوی بهار قبل از نو کردن خانه هایمان دلهایمان را دریایی کند...