براي خودم
ساعتها به شتاب ابر مي گذرند و هم هواي دلم باراني ايست و هم هواي شهر، اولین باران های پاییزی امسال شروع کرده اند به باریدن، ...............صدای باران از سقف پاسیون خانه در حال شنیدن است ، سارا زیاد تجربه باران را ندارد ، باران های اردیبهشتی غم انگیز را نمی تواند به یاد بیاورد توی بغلم می نشیند و در حالی که به سقف نگاه می کند می گه مامان پیتیکو..........از شباهتی که با اولین شنیدن صدای باران برایش داشته با صدای حرکت اسب ذوق زده می شوم براش می گم مامان جون بارونه........شعر بارون یادم می یاد می یام که براش بخونم می بینم چند بار برای خودش تکرار می کنه بادونه...بادونه....!
احوالات هر دومان بهتر است چند روزي است مهد سارا رو عوض كردم با بي قراريهايي كه در اولين روزهاي مهد مي كردم خيلي استرس آور بود نمي دانستم چه جوري تحمل كنم واقعا كلافه شده بودم ولي مسئله تعويض مهد دخترم مزید بر بی حوصلگی ام نبود چون از طرف ديگر هم مي خواهيم اسباب كشي كنيم و...
چند روز است که نشسته ام روبروی خودم و هی، حرف می زنم با دلم..... تا شاید این افکار و درهم و برهم که هر از گاهی خودشان را نشان می دهند سروسامان بگیرند...........فکر می کنم زندگی ام چگونه گذشت که حالا در سنين 29 سالگی باید این همه خطا پیدا کنم در راهم .......... دلم حرفهای نانوشتنی زیاد دارد........ولی نه نانوشتنی را بهتر است بنویسم؛ از نانوشتنی نوشتن قدرت می خواهد زیاد............از مثبت اندیشی ام گله دارم ...........باید درسهای مثبت اندیشی ام را هم مرور کنم..............یعنی چه که اگر احمق حسابت کردن و کلی کلمات نیش دار نثارت کردند هیچ نگویی و سعی کنی درکشان کنی سعی کنی نیمه پر لیوان را ببینی این نیمه پر همیشه نشان از بلند طبعی نیست ؛ این نشان از ترس دارد ترس از دست دادنشان‘.........یعنی چه که هی سعی کنی کسی ناراحت نشود هی سعی کنی در پس کلمات تند که نثار خودت، همسرت و فرزندت می شود باز رابطه ات را حفظکنی که چی.....که نشان دهی ادم خوبی هستی نشان دهی که خدا و پیغمبر هنوز در نظرت پررنگ اند.........می خواهم نباشد هزار سال ....عزتت را در پس ارتباط هایت کجا جا گذاشته ای که اطرافت پر است از ادمهای پر توقع..........که برای احوال پرسی هایشان هم منت می گذارند.........عجب حماقتی که همه اینها را در کادویی به نام بزرگ طبعی........بزرگ منشی .........بهتر بودن .........و از دست ندادن تقدیم خودت کردی..........!!! و حالا که می خواهی خودت باشی همان که هستی نه اصلا خیلی پایین تر از انچه که هستی نمی شود نمی توانی ..........از دستت ناراحتند.........بعد از ناراحتی آنها تو حالا باید هی با خودت کلنجار بروی که هی فلانی بلند شو راحت درست است بلند شو خودت را بفهم.........برای آرامش حقیقی خود، همسر و فرزندت هی نگران ناراحت شدن دیگران نباش !!!!!!کاش قضاوت نبود ان هم قضاوت های ...!!؟! ........... دلم می خواهد تولد بیست و نه سالگی ام ساکن خانه ای نو باشم همین حوالی خیلی نزدیک.....خانه ای با كلي تغییر!!!